sadraahrari



نقدی بر نظریه مثل یا ایده آلیسم سقراط و افلاطون

صدرا احراری

زمستان 1399

به بررسی و تشریح نظریه مشهور ایده ها یا عالم مثل، ارائه شده توسط دو متفکر قابل احترام دوران باستان، سقراط و افلاطون میپردازیم؛ افلاطونی که وی را میتوان مبدع راهی نو در پردازش به فلسفه و چارچوب بندی آن نامید؛ و نظریه ای که در کلام خلاصه جهانی را تشریح میکند گاها ورای جهان مادی و همین وجه تسمیه ای بود بر تفکری بسیار گستره در فلسفه به نام ایده آلیسم

پیش از شروع لازم است به این سوال پاسخ دهیم که چرا افلاطون عمده کتب و رسالات خود را به نام سقراط و از طرف وی نوشته و طراح اولیه نظریات خود را سقراط معرفی کرده است؟ در این مورد پاسخlrm;های فراوانی داده شده از جمله ارائه دین شاگرد به استاد؛ شاگردی بسیار استاد را دوست میداشت و محترم میشمارد و استادی که به ناحق اعدام شد. نیز این مطلب که خود سقراط در هنگام حیات هیچ گاه به صورت رسمی و منظم به کتابت نظریات و مجالس درس خویش نپرداخته بود و شاگرد در صدد حفظ اندیشهlrm;های استاد برآمد. اما اینک مطلب دیگری نیز میتوان اضافه کرد و آن حقیقت مقبولیتی که سقراط در یونان وقت از آن بهرهlrm;مند بود و اینکه فکر و کلامش نزد مردم و البته فلاسفه و متفکرین آن زمان بسیار محترم بود در میان خیل عظیمی از علاقه مندان به فلسفه و حتی از میان مخالفانش نیز شنونده داشت؛ و اگر افلاطون خود را ادامه دهنده راه استاد و جانشین خلف سقراط (که مخصوصا پس از اعدام محبوبیت بیشتری پیدا کرده بود) معرفی میکرد و نظریات خود را ریشه دار در ذهن سقراط فقید اعلام میکرد بهتر مورد اقبال عموم قرار میگرفت و البته همینطور هم شد. پس نمیتوان تمایز برجستهlrm;ای میان تفکرات این دو قائل شد و مرزی میان تفکرات این دو فیلسوف ملاحظه کرد و میتوان افلاطون را دوران کهنسالی سقراط که پس از اعدام ادامه یافت، یا سقراط را نوجوانیlrm;های افلاطون نامید که به یک سو در حرکت بودند. پس در این نوشته سعی میکنم نامی از سقراط یا افلاطون نبرم و اگر هم نام بردم، منظور هر دو آنها به عنوان ارائه دهندگان این نظریه است.

مطلب دیگری که در ابتدا باید خاطر نشان شود این است که از دیرباز همواره پیش روی فلاسفه و متفکرین دوگانگی و تضادی است تحت عنوان پذیرش یا رد ماده. پیشlrm;دستانه پاسخی دهم به کسانی که احتمالا اهمیت اعلام دیدگاه افراد نسبت به این دوگانگی و بیان رای و گرایش نسبت به یکی از طرفین را زیر سوال میبرند و حتی وجود حقیقی چنین سوال مهمی را رد میکنند؛ ممکن نیست وقتی خودکاری را روی میز میبینید بتوانید بگذرید از این پرسش که این خودکار از ابتدا همینجا بوده یا از جایی به اینجا آمده و اگر از جایی آمده، پیش از آن کجا بوده؟ حتی اگر زبانتان هم از پاسخ امتناع ورزد ذهنتان نمیتواند میان حالات مختلف برای پیشینه خودکار یکسانی و تساوی در اهمیت قائل باشد پس در نگاه به وجود کلیتی که شاهدیم یعنی ماده کل (تمام جهان مادی)، نمیتوان قدم یا حدوث و حالت دوم چگونگی حدوث آن را در درجه ارزشی یکسان دانست.

حال یادآوری اجمالی از پیشینه خط فکری ابتدای عمر فلسفه سقراط و افلاطون داشته باشیم که فلسفه یونان در آن هنگام با آن مواجه بود؛ اعتقاد به وحدت پارمنیدس و صلب بودن جهان در پایداری دائمی و دیگری جریان و صیرورت و سیلانی که هراکلیتس به آن عقیده داشت. حال جا دارد از طرف پارمنیدس و هراکلیتس هم به آن دوگانگی در خصوص ماده پاسخ دهیم با بهره گیری از تفکرات این دو متفکر کهن. در صورتی که وحدت و صلب بودن پارمنیدس را تحت نظر و تفکر گیریم، این ثبات نتیجهlrm;ای جز قدم ماده ندارد و جهانی مادی را باید ازلی و نیز ابدی دانست؛ اضافه شود که تغییرات و کنش و واکنشlrm;های بین مادهlrm;ای در این جهان مادی از آنجایی که از قوانین ثابت فیزیک پیروی میکنند ما را از راه واحد دور نکرده و این ثبات و تغییرناپذیری در بحث قوانین مشهود فیزیک و ماده خیال را در این تفکر از بابت جهان واحد و تماما مادی راحت میکند؛ پس از طرف پارمنیدس رای به پذیرش ماده میدهیم چه اگر زنده میبود هم رد نمیکرد این نتیجه واضح را. به سراغ تغییر و دگرگونیlrm;های هراکلیتس برویم که وحدتی نمیبیند و صلب بودن یا مورد قبول قرار نمیدهد؛ به استناد استدلال و توضیحاتی که پیشتر دادیم ماده مشخص و معین که تمام تغییراتش نیز تنها در حیطه انفعالات بین ماده lrm;ای یا قوانین فیزیک است را نمیتوان متغیر نامید پس این جهان میبایست که یا در بدایت امر چیزی میبوده که از آن ماده به وجود آمده یا در نهایت از ماده خارج شده و به دیگر چیزی تبدیل شود که البته هر دو گزاره را هم همزمان و به صورت موازی باید پذیرفت؛ پس حدوث جهان مادی طبق نظر هراکلیتس حتمی است و اینکه حالتی باشد که در آن ماده وجود نداشته باشد اصالت و تمامیت آن را زیر سوال میبرد پس رد ماده در مقام کل، نتیجهlrm;ای است که از جریان صیرورت هراکلیتس برمیlrm;آید.

سقراط تناسخی بود و قائل به این اعتقاد بود که در هنگام مرگ جسم میمیرد و روح از جسم خارج میشود و پس از گذر زمانی، روح به جسم دیگری وارد شده و حیات مادی را از سر میگیرد. این مطلب را از آن جهت بیان کردم که از جمله عوامل و پایهlrm;هایی که بعدها به بنای نظریه مثل منجر شد همین نظریه تناسخ سقراط بود که مبسوط این استدلالات و نتیجه گیری ها را میتوانید در رساله فایدون از افلاطون مطالعه کنید. از نتایجی که سقراط به تبع تناسخ به آنها دست میابد این است که دانش و علم آموزی در حقیقت همان یادآوری است؛ شخص دانسته را در زندگیlrm;های پیشین میدانسته و در هر حیات بعدی آن را به کمک اسبابی خاطرنشان میشود؛ مطلب اخیر دو نتیجه دارد که به بررسی هر یک میپردازیم: اول اینکه دانش فعلی را یادآوری از حیات پیشین، دانش حیات پیشین را یادآوری از دانش حیات پیشتر و به همین ترتیب الی آخر میدانیم که این امر ما را سمت یک سلسله نامتناهی و بیlrm;فایده سوق میدهد. نتیجه دوم که برای توجیه نتیجه اول هم کاربرد دارد بدین شرح است که یک حیات نخستین را در نظر میگیریم که دانش در آنجا آموخته شده نه یادآوری؛ که مبداء محسوب میشود؛ این خود از دو جنبه دارای ایراد است؛ جنبه اول آنکه شخص در نخستین حیاتش میبایست تمام دانشlrm;های ممکن را آموخته باشد چرا که امروز ما قادریم هر دانشی را که مایل باشیم کم یا بیش چیزی از آن بیاموزیم (به عقیده سقراط آن را یادآور شویم) که اینکه شخصی توانسته باشد تا تمام دانستهlrm;های ممکن را بیاموزد فرض خندهlrm;داری است! جنبه دوم آنکه اگر دانش در حیات اول قابل آموختن بوده، پس این ویژگی آموختنی بودن در ذات دانش وجود دارد و نتیجه میشود دانش هم آموختنی و هم یادآوردنی است. پس چه چیز میتواند پس چه چیز میتواند مشخص کند کدام یک از دانستهlrm;های فعلی ما آموخته شده در همین حیات است یا یادآورده شده از حیاتlrm;های پیشین؟ بیش از این ادامه ندهیم چرا که از این دو جنبه و به طور کلی در هر دو نتیجه به بنlrm;بست رسیدیم. (این نظریه را نیز از این حیث بیان و تشریح کردم که سقراط و افلاطون در طریق نیل به نظریه مثل از آن بهره مند شده بودند که چگونگی آن را مفصلا میتوانید در رساله فایدون ملاحظه کنید)

از دیگر عقایدی که این دو فیلسوف مطرح میکنند این است که هر چیز از متضاد خود پدید میlrm;آید که این هم از عقاید حامی و پشتیبان مثل محسوب میشود. متضادها توأمان به یکدیگر تبدیل میشوند و از هم به وجود میlrm;آیند؛ شب از روز و روز از شب، زشت از زیبا و زیبا از زشت و یا مرگ از زندگی و زندگی از مرگ. اگر در رهگیری پدیداری هر چیز صرفا به ضد آن به عنوان عامل اکتفا کنیم این رهگیری تا بینهایت به عقب بازمیگردد و هیچ نتیجهlrm;ای ندارد مگر آنکه در یک نقطه یکی از طرفین این دوقطبی را به وجود آمده از چیزی غیر از ضد در نظر گیریم که این امر با آن اصل که هر چیز از ضد خود به وجود میlrm;آید در تضاد است. تناقض اخیر که به آن رسیدیم را با ذکر یک مثال محک میزنیم تا در میدانی برابر نظریه پدیداری از تضاد و نقیض این نظریه، به مصاف روند و به حکم یقینی دست یابیم؛ سعی کنیم به این روش چگونگی پدیدار شدن هستی (جهان موجود) را ردگیری کنیم که در برابر نیستی یا لاوجود قرار دارد تا فرصت مجددی به این نظریه داده باشیم. اگر در ابتدا لاوجود جاری بوده از لاوجود بی هیچ دلیل نمیتواند وجود پدید آید چرا که لاوجود تهی است و اسباب وجود را در خود دارا نیست که منجر به آن شود پس باید فرض را فقط بر مبنای حضور ابتدایی وجود بگیریم؛ اگر در ابتدا وجود بوده پس در آغاز وجود به وجود آمده و پس یعنی پیش از آن لاوجود بوده که فرض ما را زیر سوال میبرد. که این هم بنlrm;بست دیگری است برای این نظریه و عقیده که نمود حقیقی نمیتواند داشته باشد.

اما در جایی دیگر در رساله های افلاطون و سقراط میبینیم که خیر، عامل پدیدار شدن و پایداری هر چیز بیان میشود و گفته میشود که اگر چیزی هست چون نیکوترین وجه برای آن این بوده که باشد و البته به همان کیفیتی که هست باشد. سوالی که پیش میlrm;آید اینکه پیش از آن که هستی به وجود آید چگونه خیری برای آن دیده ملاحظه شد؟ (اگر این پرسش پاسخ داده شود در نقض نظریه پدیداری اشیاء از اضداد، فرض دوم به سرانجام میرسد و نظریه قبلی مورد تایید قرار میگیرد علاوه بر آنکه باعث اثبات این نظریه نیز یعنی نظریه خیر میشود) اما اصلا خیر در نیستی قابل تصور است؟ و نیز اینکه آیا برای چیزی که تا به حال نبوده چگونه میتوان خیری در نظر گرفت؟ برای مثال من در زمستان لباس گرم بر تن میکنم چون سرما را میشناسم و عامل اینکه لباس گرم بر تن دارم این است که خیر و نیکویی را در آن دیدم که لباس گرم بر تن داشته باشم؛ اما اگر از دیاری گرم سیر آمده باشم و کوچکترین آگاهی به چیستی سرما نداشته باشم چگونه ممکن است به چنین خیری در ذهن برسم و بر آن شوم که آن را به فعلیت برسانم؟ لذا نظریه خیر هم نمیتواند تمامیت داشته باشد و با این مثال نقض، نقص و ایراد آن آشکار میشود.

افلاطون جهان محسوس را بین وجود و لاوجود قرار میدهد اما این بین کجاست؟ وجود، حس کردنی است و توسط مغز که مدیریت قوای احساسی را عهده دار است شناخته میشود. لاوجود درک کردنی است و توسط اندیشه که تمامیت و حاکم اصلی است ردیابی میشود. در پاسخ به کسانی که درک نیستی و لاوجود را ناممکن میدانند این را میگویم که توان درک هم قوهlrm;ای است مانند سایر قوا که در کسی پیدایی دارد و در دیگری ناپیداست. به نظریه افلاطون برگردیم که جهان ایدهlrm;ها یا مثل را موجود و جهان مادی را میان موجود و ناموجود میداند؛ چیزی که وجود دارد و از هستی برخوردار است با احساسات شناخته میشود و این با این آگاهی که ما جهان مثل را نمیشناسیم و حس نمیکنیم در تعارض است.

به نظریهlrm;های پارمنیدس و هراکلیتس بازگردیم. افلاطون وحدت پارمنیدس را در جهان مثالی و صیرورت هراکلیتس را در جهان محسوس مادی میبیند. در ابتدای این نقدنامه نتایج منطقی وحدت و صیرورت را بررسی کردیم و بر آن شدیم که جهان واحد قدیم است و این ثبات اجازه تغییر در آن نمیدهد و نمیتوان آن را به جهان مثل مربوط دانست که از وجود خود عامل جهان دیگری میشود و صلب بودن خود را به پایان میرساند.

و در نهایت حرکت کنیم به سوی بخش اصلی نقد نظریه جهان مثل یا جهان ایدهlrm;های سقراط و افلاطون. حتی اگر خواننده این مطلب تا پیش از این مطالعهlrm;ای روی نظریه ایدهlrm;ها و شناخت چندانی نسبت به حقیقت آن نداشته باشد هم پس از خواندن این متن تا به اینجا تا حدی آشنا شده اما اینک مجددا خلاصهlrm;ای البته کوتاه از نظریه را ارائه میدهیم تا در گام آخر به بررسی و تفسیر آن بپردازیم؛ سقراط و افلاطون در جستجوی یافتن علت این جهان بر جهانی دیگر قائل شدند که در رأس قرار دارد و هر عضو از آن جهان یک آیدوس، ایده یا مثال است و هر چیز محسوس در این جهان مادی، علتش ایدهlrm;اش در جهان مثالی است. این نقص در نظریه نمایان است که نظریه ایدهlrm;ها عامل و علت وجود خود جهان مثالی را معین نکرده و این خلاء چیزی نیست که بتوان پر نشده از کنارش گذشت و به بیان دیگر برای پاسخ به یک سوال، یک سوال بیlrm;پاسخ طراحی شده. اما در مورد رابطه میان جهان مثالی یا ایدهlrm;ها و جهان حسی یا مادهlrm;ها نیز بررسی انجام دهیم تا ببینیم چه نتایج و تبعاتی در پی دارد؛ نظریه ایدهlrm;ها از دو روی قابل بیان است: نخست اینکه ایدهlrm;ها اصل وجود هستند و عامل آن؛ و محسوسات بخشی از ساختار ایدهlrm;ها که از ایده اصلی بهرهlrm;مند شدهlrm;اند به مانند رابطه میان دریا و مقدار یک لیوان از آب. دوم به این طریق قابل برداشت است که ایدهlrm;ها جهان اصلی هستند و جهان حسی به مثابه تصویر، برداشت، انعکاس و یا سایهlrm;ای از جهان ایدهlrm;هاست (که این دو وجهی که از نظریه برمیlrm;آید پیش تر هم توسط فلاسفهlrm;ای مطرح شده بود). اما به بررسی نحوه امکان هر کدام از این حالات مشغول شویم؛ در شق نخست اگر محسوسات را بهرهlrm;مند از خود ایدهlrm;ها و جزئی هر چند کوچک از وجودشان بدانیم، از آنجایی که خود این جهان، مادی و محسوس است ایدهlrm;ها نیز که نمونه کاملlrm;تر و جامعlrm;تر آنند نیز باید محسوس باشند چه آنها بزرگتر و دربرگیرندهlrm;تر نیز هستند و محسوس بودن جهان مثالی به مراتب باید بیشتر باشد که محسوس نبودن چنین جهانی در عمل، شق نخست را رد میکند؛ حتی اگر دنباله سرنخlrm;های محسوسات این جهان را پیگیری کنیم هم به جهانی دیگر نمیرسیم و اگر برسیم هم تمایزی بین محسوس و محسوس وجود ندارد. در شق دوم گفتیم ایدهlrm;ها اصل هستند و محسوسات تصاویر و انعکاسی از آنها؛ نتیجه بدیهی آنکه اگر ایدهlrm;ها میتوانند یک تصویر و برداشت و بازتاب داشته باشند، بینهایت بازتاب دیگر نیز میتوانند اتخاذ کنند به نوعی به بیشمار جهان محسوس میرسیم؛ حال برای بررسی دقیقlrm;تر شق دوم و نهایی کردن آن لازم است دو فرض را در نظر بگیریم در مورد جایگاه اندیشه ما که به این مطلب و نظریه و دو نوع جهان میlrm;اندیشد که در کدام یک از این دو نوع جهان قرار دارد؟ فرض اول این است که اندیشه را یک ایده در نظر بگیریم و جایگاه آن را در جهان مثالی بدانیم، باید توان آن داشته باشد که در هر لحظه تمام جهانlrm;های محسوسی که از انعکاس جهان مثالی ساتع شدهlrm;اند را بشناسد و بر همه واقف باشد که چنین چیزی در اندیشه خود شاهد نیستیم و طبق قرار فرض اول، شق دوم رد شد؛ فرض دوم اینکه اندیشه را جزئی از جهان محسوس که تنها بازتاب و تصویری از جهان اصلی است بدانیم؛ و اندیشدن چنین اندیشهlrm;ای به ماهیت جهان به مانند این است که سایه من به چیستی خود من بیندیشد! شدنی نیست که اندیشه، جزئی از این تصویر منعکس شده باشد و از اندیشه هم برخوردار باشد. پس به فرض دوم هم شق دوم رد شد و به هیچ روی مقبولیتی برای نظریه ایدهlrm;ها نیافتیم و راهی نبود در آن که این مرکب به مقصد برسد.

به عنوان مؤخره این مطلب این را بگویم که نقد تفکرات یک فیلسوف، توهین به وی تلقی نمیشود بلکه گامی است برای اصلاح راهی که به هر حال باید توسط بشر مقصد خود را بیابد؛ هدف اصلی فلسفه که به تعبیری فلسفه اولی نامیده میشود، یافتن عامل پدیداری و وجود این جهان، چیستی آن، شناخت ماوقع پیش از آن و نیل به نهایت آن و دستیابی به خانه نهایی از این بازی عجیب و غریب است که دیری است گرفتار گرداب تکرار مکررات گشته و هویدا شده که از ابتدا هم حرف خاصی برای بیان نداشته؛ هر فیلسوف یا متفکری که در این راه به حرکت میlrm;آغازد یا به درستی گام برمیدارد و آن نهایت امر را میابد که هنوز چنین مطلوبی توسط کسی واقع نشده، یا در جایی از مسیر، قدمی را اشتباه برمیدارد و پس از آن تمام قدمlrm;های بعدی خود را دچار خطا میکند که این خطاها باید توسط آیندگان شناسایی و اعلام گردد مبادا که دیگرانی نیز به آن گرفتار شوند و بشر از یک سوراخ دو بار گزیده شود؛ از آنجا که هنوز به پاسخ قطعی برابر هیچ کدام از سوالات مطرح شده نرسیدهlrm;ایم پس قطعا روش و مسیر تمام متفکران و فلاسفه تا به اینجا خطایی داشته که باید شناسایی شود پس خیر در این است که رویکرد انتقادی اتخاذ کنیم همگام رویارویی با تمام تیراندازهایی که تیرشان به هدف برخورد نکرد.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بیماری های خون book32 قیمت سکه/قیمت دقیق سکه/ حجت الاسلام سعیدحریری اصل سایت دانشجویان زیست شناسی پیام نور اردبیل چونان که قله «قاف» خیال صعود را nasimeprvaz دانلود سرا تخفیفان بلاگ فایل 2